۱۳۹۳/۸/۱۴

۱۳۹۱/۷/۶

شروع دوباره - سال 1391.07.05

 

سلام



خوشحالم ، خوشحالم از اینکه دوباره دارم می نویسم.

امیدوارم دوباره بتونم دوستای قدیمی رو برگردونم .

دوست دارم از اینجا به بعد از تجربیات ام توی زندگی بنویسم ، امید به اینکه این دفترچه خاطرات پیوندی بشه بین من و

دوستای عزیزم و همینطور میهمان های این وبلاگ .

۱۳۸۷/۱۲/۲۰

مرا امید به مرگ زنده نگه میدارد

رفیقان یک به یک رفتند
مرا در خود رها کردند

***

همه خود درد من بودند
خیال کردند که هم درداند

۱۳۸۷/۱۰/۲۵

پولدار کیه ؟


پولدار کیه؟
امروز از خودم می پرسیدم واقعا پولدار کیه ؟

...............خیلی فکر کردم

کسی که یه ماشین لوکس زیر پاش ه ؟

یا اونی که صاحب خونه و املاک فراوووووون ه ؟


نمی دونم شاید تفکر من اشتباه باشه اما من فکر میکنم پولدار کسیه که به اندازه نیازش همیشه داشته باشه

حالا هر مقدار که باشه


!! صد میلیون تومان یا
صد هزار تومان
!! یا حتی یک هزار تومانی


مهم اینه که دستت پیش کسی دراز نباشه
یا شرمنده کسی نباشی
همین و بس



۱۳۸۷/۱۰/۱۷

آغوشت اندک جایی برای زیستن








لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جان دار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان در آيد.

و گونه هايت
با دو شيار مورب
كه غرور تو را هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
به آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم.

****
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخواست
كه من به زندگي نشستم!
*****
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد.
**
و آغوشت
اندك جايي براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و گريز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند.
***
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد _
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد _
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
***
حضورت بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند
دريايي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه ي گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپيده دم با دست هايت بيدار مي شود...
*
***
*****
***
*
تقدیم به فرشته ای که بال هاش رو کنار گذاشت
بهشت رو ترک کرد

واسه بودن با من خاکی
*
دوستت دارم
هوار و ده تا :D



۱۳۸۷/۸/۱۷

آنکس که بداند و بداند که بداند

آنکس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
*
***
*****
***
*

بداند و نداند که بداند‎ آنکس که‎

بیدارش نمایید که بس خفته نماند
*
***
*****
***
*

آنکس که نداند و بداند که نداند‎

لنگان خرک خویش به منزل برساند
*
***
*****
***
*

آنکس که نداند و نداند که نداند‎

در جهل مرکب ابدالدهر بماند






۱۳۸۷/۸/۱۱

آرزوی دانه گندم


آرزوی دانه گندم
یکی بود یکی نبود . در یک گوشه از این دنیای بزرگ یک جایی آن دورها مزرعه ای بود که یک روز، یک روز قشنگ، خورشید در خانه تمام دانه هایی که در سینه خاک آن مزرعه خوابیده بودند در زد و همه آن ها آرام، آرام بیدار شدند و سر از خاک بیرون آوردند و چشم به دنیای تازه باز کردند. دنیایی که روزها در دل آسمانش یک خورشید و شب ها یک ماه و هزار، هزار ستاره داشت میان همه این دانه ها که حالا دیگر جوانه شده بودند یک دانه کوچولو بود که یک آرزوی خیلی قشنگ در سینه کوچکش داشت. جوانه کوچولوی قصه ما در روزهایی که هنوز سر از خاک در نیاورده بود قصه خدا را از زبان خورشید که داشت آن را برای دانه های زیر خاک تعریف می کرد شنیده بود و آرزو داشت هر چه زودتر بزرگ بشود و ان قدر قد بکشد که خدا را ببیند ، چون او فکر می کرد خدا در آسمان هاست و تنها در آن جا می تواند او را ببیند. روزها گذشت و شب ها از پی همدیگر آمدند و رفتند و جوانه قصه ما شد یک خوشه گندم که چندان قد بلندی هم نداشت به آسمان هم نرسیده بود و هنوز خدا را هم ندیده بود.
یک روز که او از این موضوع خیلی ناراحت و افسرده بود نزدیک غروب که خورشید خانوم می رفت که غروب کند بوته گندم از او پرسید : حالا که من قدم به آسمان نرسیده دیگر خدا را نمی بینم؟
خورشید نگاهی به او انداخت ، لبخندی زد و گفت : عجله نکن وقتش که برسد تو هم خدا را می بینی و بعد آرام در گوشه تاریک آسمان ناپدید شد و باز دوباره روزها و شب ها از پی هم گذشتند تا بوته گندم ما حسابی طلایی و زیبا شد و وقت چیدنش فرا رسید. آن وقت بود که یک روز پیرمرد کشاورز سوار بر الاغش و در حالی که یک داس در دست داشت از راه رسید و شروع به چیدن خوشه گندم کرد و خوشه گندم قصه ما را هم چید. نزدیک غروب که پیرمرد تقریباً همه زمین کوچکش را درو کرده بود مردی همراه گاری اش از راه رسید انگار پیرمرد منتظر او بود . پیرمرد و مرد گاری دار به کمک همدیگر همه گندم ها را بار گاری کردند و پیرمرد هم داسش را برداشت و سوار الاغش شد. هر دو به طرف دهکده به راه افتادند. خوشه گندم ما که تازه داشت دنیا را از پشت گاری و در حال حرکت می دید با خودش گفت : وای خدای من چقدر دنیا بزرگ و قشنگه. چیزی نگذشت که آن ها به دهکده رسیدند. مرد گاری دار گندم های پیرمرد را در خرمن کنار کلبه اش روی زمین ریخت و با پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد . همین طور که مرد گاری دار دور می شد، پیرمرد با صدای بلند گفت : فردا هم برای بردن گندم ها به اسیاب بیا و مرد گاریچی بدون برگرداندن سرش گفت : حتماً. خوشه گندم از خوشه های اطراف پرسید آسیاب کجاست؟ همه سری تکان دادند ، همهمه ای میان خوشه ها به پا شد، اما کسی نمی دانست که آسیاب چیست؟ . روز بعد بعد صبح زود پیرمرد بیدار شد و به خرمن آمد و شروع به جدا کردن ساقه ها از دانه ها و کاه ها از گندم ها کرد و بعد گندم ها را در کیسه ریخت و وقتی مرد گاری دار از راه رسید گندم ها را عقب گاری گذاشت و به طرف آسیاب به راه افتادند. ساعتی بعد آن ها جلوی آسیاب بودند و خوشه گندم ما که حالا یک مشت دانه گندم شده بود چشمش به یک چرخ بزرگ افتاد که در مسیر آب یک رودخانه قرار گرفته بود و به سرعت به وسیله آب می چرخید . پیرمرد کیسه ها را پیاده کرد و داخل آسیاب برد در داخل کلبه کوچکی که کنار رودخانه قرار داشت، دو سنگ بزرگ بر روی هم می چرخیدندو گندم ها را آرد می کردند. بعد از آن که همه گندم ها و از جمله مشت گندم قصه ما ارد شدند، پیرمرد به کمک مرد اسیابان همه را در کیسه ریخت و به کلبه اش برگشت. وقتی آن ها به کلبه رسیدند همسر پیرمرد که زن بسیار مهربان و دوست داشتنی بود، تنور را آماده کرده بود خیلی زود او کمی آرد که «مشت آرد ما» هم جزو آن ها بود را خمیر کرد و در یک چشم به هم زدن مشت آرد قصه ما تبدیل شد به یک نان گرد کوچک خوشمزه و خوش پخت و خوش رنگ که هر کسی می دید هوس می کرد یک لقمه از آن بخورد. وقتی شب ، پیرزن و پیرمرد ، نان و خورشت خودشان را خوردند هنوز نان کوچولو داخل سفره دست نخورده مانده بود همین که پیرمرد که خیلی خسته بود رفت که بخوابد پیرزن گرده نان کوچک را در شالی پیچید و از کلبه خارج شد. شال سوراخ داشت، از سوراخ بیرون را نگاه می کرد، البته حالا دیگر یک گرده نان بود.
مهتاب زمین را روشن کرده بود. پیرزن در دل کوچه های نیمه تاریک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک کلبه که چندان زیبا و سالم نبود، دیوارها ترک، ترک، پنجره شکسته و در آن شکاف های بزرگی داشت و ... پیرزن چند ضربه به در زد، در باز شد و پسرک لاغری که یک پیراهن وصله شده به تن داشت در چارچوب در ظاهر شد . پیرزن در حالی که با شال بلندی که به سر داشت ، صورتش را پوشانده بود، گرده نان را به پسر داد و در دل کوچه ها ناپدید شد.
پسرک در کلبه را بست به طرف مادرش که در گوشه ای دراز کشیده بود، دوید، کنارش نشست و گفت : مادر چشم هایت را باز کن، نان، یکی برایمان نان آورد. زن به سختی از جایش بلند شد . پسرک نان را لقمه، لقمه می کرد و یک لقمه به مادرش می داد و یک لقمه خودش میخورد. زن با چشم های پر اشک به پسرش نگاه می کرد. دانه گندم اول قصه ما و همان گرده نانی که حالا می رفت تا گرسنگی پسرک و مادرش را کمی رفع کند، در چشمان پر اشک مادر و در مهربانی پیرزن وجود چیزی را حس می کرد که خودش هم نمی دانست چیست . شاید او خدا را دیده بود همین جا ، روی زمین. شاید او به ارزویش رسیده بود و خدا را با تمام وجودش حس کرده بود.

۱۳۸۷/۸/۱۰

دوباره سلام

دوباره سلام




من برگشتم

۱۳۸۶/۱۰/۲۶

راه دگري نيست










هر رفتني رسيدن نيست و براي رسيدن راهي جز رفتن نيست












۱۳۸۶/۵/۲۳

زن به شب می ماند ***** شب به آوازی خوش






از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود ،شش روز می گذشت .
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد :این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد :دستور کار او را دیده ای؟
او باید کاملا قابل شستشو باشد ، اما پلاستیکی نباشد

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد ، که همگی قابلیت جایگزینی را داشته باشند
باید بتواند با قهوه تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را ، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته ، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد !!
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند مادر ها باید سه جفت چشم هم داشته باشند
که این ترتیب می شود یک الگوی متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد!!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.
خداوند فرمود : نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند ویک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است، اما او را سخت هم افریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد.
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد: نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد : آن که که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعاً حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند.
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند ، گریه می کنند.
وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند، می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند.
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد.
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند.

۱۳۸۶/۵/۳

انتخاب با خودته











خوشبختی چیه ؟

شاید فاصله بین دوتا بدبختی
یا
بدبختی......... یه فاصله بین دوتا خوشبختی

انتخاب با خودته

دوست داری فاصله بین این دوتا رو زیاد کن

دوست داری فاصلشون رو کم کن

همش دست خودته.... با اون چیزی که در گذشته انجام دادی

یا اون چیزی که در حال حاضر انجام میدی

میتونی اون رو رقم بزنی

۱۳۸۶/۴/۱۹

حافظ

خیلی وقتا ترس تموم وجودم رو فرا میگیره .. تر س از تنهایی . ترس از شکست . اون لحظه ای ه که اون قادر متعال رو فراموش


کردم .... اونی که قدم به قدم همراه منه و حتی یک نفس زیر پر و بال من رو خالی نمی کنه ... البته راستش بعضی وقتا هم رها م میکنه ، اون هم من باب امتحان که متاسفانه هر دفعه هم تو زرد از کار در میام و با سر میخورم زمین ... اما باز اونه که دستم رو می گیره و بلندم میکنه .


به قول حضرت حافظ:

به جان دوست که غم پرده شما ندرد
گر اعتماد به الطاف کارساز کنید



ولی نمیدونم چرا باز هم وقت مشکلات اون رو فراموش میکنم .. اونی که می تونه
نمیدونم چرا ما آدما ، آدم بشو نیستیم
به قول یه دوستی پینوکیو آدم شد اما تو نه !! چرا ؟ خدا میدونه


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد



*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*



خوابی دیدم ...
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم
بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پا های روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است
همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده
این واقعا برایم ناراحت کننده بود
و در باره اش از خدا سوال کردم

خدایا ؛ تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگی ام فقط یک جفت جای پا وجود داشت !؟!
نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟
خدا پاسخ داد : بنده بسیار عزیزم
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت
اگر در آزمون ها و رنج ها ،فقط یک جفت جای پا دیدی... زمانی بود که تو را در آغوشم گرفته و با خود می بردم

۱۳۸۶/۴/۱۶

یه حرف موندگار










ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود ذهنم خیلی مشغول بود .. به کار هایی که انجامم دادم ، به کارهایی باید انجام میدادم و انجام ندادم ، با کارهایی که میتونستم انجام بدم و انجام نداده بودم و زمان انجام دادنشون رو از دست داده بودم .. دلم گرفت............. نشستم و فکر می کردم چی بنویسم ؟ یه چیزی که هم خودم سبک بشم و هم حرفی زده باشم که نگن لال مرد !!!. راستش هرچی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم ...آخرش تنها فکری که از ذهن ناقصم گذشت این بود که یک غزل از غزلیات حضرت حافظ رو بنویسم . کاش حرفی برای گفتن داشتم ...... یه حرف موندگار

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند




*******






غمت سرآید






گفتم غم تو دارم ،گفتا غمت سر آید


گفتم که ماه من شو ،گفتا اگر بر آید


گفتم ز مهرورزان ،رسم وفا بیاموز


گفتا زخوبرویان ، این کار کمترآید




گفتم که بر خیالت ،راه نظر ببندم


گفتا که شبرو است او ، از راه دیگر آید


گفتم که بوی زلفت ، گمراه عالمم کرد


گفتا اگر بدانی ، هم اوت رهبر آید





گفتم خوشا هوایی ، کز باغ خلد خیزد


گفتا خنک نسیمی ، کز کوی دلبر آید


گفتم که نوش لعلت ، ما را به آرزو کشت


گفتا تو بندگی کن ، کو بنده پرور آید





گفتم دل رحیمت ، کی عزم صلح دارد


گفتا مگوی با کس ، تا وقت آن در آید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد؟



گفتا خموش حافظ ، کاین غصه هم سر آید






**************

**********

****

**

*



با کسی گفتگویی داشتی، از این گفتگو دلگیر شده ای ...... ولی غصه را از خودت دور کن که هیچ وقت روزگار به یک پایه نمی چرخد . یک روز هم او از همان دلگیر می شود ... تو صبر داشته باش خودش با پشیمانی به سوی تو باز می گردد



























۱۳۸۶/۴/۱۰

با تو

باتو.... میرم تا اونور ابرآ تا شهر روشنایی
بی تو.... دل من همیشه تنهاست، تویی که آشنایی
بی تو .... مث پائیزه، برگ ا می ریزه
بی تو .... شادی می میره همیشه دل میگیره

******

بی تو دل من پر از تمناست بیا
بی تو دل من همیشه تنهاست بیا
بی تو همه جا پر از نگاه است و سکوت
عشق من و تو همیشه زیباست بیا
********
*****
**
*

:تقدیم به
عزیز ترین کسم
امید آیندم
دلیل بودنم
آروم دلم
همسر خوب و مهربانم

۱۳۸۶/۲/۵

فردایی بهتر







یه دوست قدیمی می گفت :من به تعداد پیروزی های خودم شکست خوردم ... اما


هنوز هم به فردایی بهتر امیدوارم




یه خواهش کوچولو






خدایا من رو توی تنهایی خودم تنها نذار










۱۳۸۶/۲/۱

بدون شرح



حضرت امیر میفرمایند: زن همچون گردن آویزی ست بر گردن شما


پس در انتخاب آن دقت کنید ؛ زن بد غلاده ایست که شما را به هر سو خواهد ، می برد

و

زن نیکو سرشت همچون گردنبند یست بر گردن شما که مایه ی زیبائی و فخر شماست

۱۳۸۵/۱۱/۱۹

دست زن زیبا نیست ..دست زن نایاب است

دو مسافر بر در.. دو رها تر در باد
از غزل افتاده .. فرصتی بی فریاد
چشممانی نابترین .. لحظه را میبوسد
زن به من میگوید : باش تا نان بپزد

******
من به زن می خندم
زن به من می خندد
بی نفس بی سایه
بی صدا میسوزم
زن به شب می ماند
شب به آوازی خوش
غزلی از
شبنم
وقتی که روست به
نور

*****
من به او میگویم : غیبت سردی بود
خاک بی عشق باد
خاک ولگردی بود

****
زن مرا میرقصد
زن مرا می پرسد
زن مرا میخواند
زن مرا میفهمد

***
من به زن میگویم : خانه ات یادم هست
وقت خوب
گریه
شانه ات یادم هست

**
زن مرا می بوسد
این تو ای .. آری تو
خواب و بیداری تو
این تو ای باز از نو
خواب و بیداری تو
این تو ای باز از نو

*
دست زن زیبا نیست
دست زن نایاب است
دست زن میروید
شب . شب ه مهتاب است

***
زن مرا میرقصد
زن مرا می پرسد
زن مرا میخواند
زن مرا میفهمد

**
من به زن میگویم : خانه ات یادم هست
وقت خوب گریه
شانه ات یادم هست
*
زن به من میگوید : وای اگر وقت خوب گریه برسد
*************************************
تقدیم به عزیز ترینم
به فرشته ای که به خاطر من پا به زمین خاکی گذاشت

۱۳۸۵/۱۱/۱۴

من برگشتم



اول سلام
من برگشتم . خیلی دلم براتون تنگ شده بود. این اولین آپ من بعد از یک سال و سه ماه دوری ه . توی این مدت اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد..سال زیبا و عجیبی بود
یه سال فراموش نشدنی
امیدوارم بتونم یه جورایی با نوشته هام این مدت نبودنم رو جبران کنم .. راستی این رو هم بگم که مذهب رندان یه جورایی با گذشته فرق کرده ... لااقل خودم فکر میکنم بهتر شده .. یعنی امیدوارم .
امیدوارم توی این راه تنهام نگذارین .
دوستدار شما
رامین

*****************
یه روز سرد پائیزی بود بد جوری حالم گرفته بود اون از روز قبلش که با نمایندگی مشهد کلی سر و کله زده بودم وامروز هم که از صبح دوتا مشتری سیریش به پستم خورده بود که برای تعمیر سیستم هاشون کلی به دردسر خوردم حساب بانکی م هم کم داشت و فردا چند تا چک سنگین داشتم هرچی فکر میکنم از این دیگه بد تر نمیشد..... تا اینکه تلفن زنگ زد گوشی رو رو که برداشتم با شنیدن اون صدا تموم دردسر ها رو فراموش کردم
گفت : لطفا استارت کن و............صدای بوق فکس بلند شد
دستگاه بعد چند لحظه مکث شروع کرد به کشیدن کاغذ و چاپ پیغام .
کار دستگاه که تموم شد کاغذ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن دلم هررررررررری ریخت پایین .
زیبا ترین شعری بود که تا به حال خونده بودم .
همسرم اون روز تلخ و سخت رو با یک برگ فکس به بیاد موندنی روز زندگیم تبدیل کرد .دوست داشتم اون خاطره شیرین روبه عنوان اولین آپم بعد از پانزده ماه دوری با شما ها شریک باشم
و این شعر بود




قطار شوکه مرا با خود سفر ببری
به دورتر برسانی به دورتر ببری
تمام بود و نبود مرا در این دنیا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
*****
و من تمام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف....!
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری
****
مرا به خواب مه آلود ابر های جهان
به خواب های درختان بارور ببری
و بعد نامه شوم من ...چه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسی...خودت اگر ببری
***
عجیب نیست اگر هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر تو باشی دل از تبر ببری
دوباره زوزه باد و شکستن جاده
چه میشود که مرا با خود سفر ببری
**

درباره من

عکس من
بیرجند, خراسان, Iran